ویانا جونویانا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

وی وی

زردی گرفتن و بستری شدنت تو بیمارستان

1392/6/14 21:17
نویسنده : مامانی
354 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامانی وقتی دنیا اومدی تو بیمارستان بهمون گفتن از روز سوم ممکنه زردی بگیری و بهتره همون روز یه آزمایش زردی ازت بگیریم تا خیالمون راحت بشه و روز سوم که بردنت ازت آزمایش گرفتن مقدار زردیت ده و نیم بود و دکتر گفته بود ببریدش خونه و یه قطره هم برات نوشته بود و گفته بود سه روز دیگه دوباره ببریمت آزمایش بدی که ببینیم زردیت برطرف شده یا نه که بابایی همش میگفت زودتر از سه روز ببریمش آزمایش بده و خوب شد که زودتر از سه روز بردیمت وگرنه خدا میدونه چقدر زردیت بالاتر میرفت و دو روز بعد که بردیمت زردیت شده بود 16 و گفته بودن باید بستری بشی و من با خیال راحت خونه نشسته بودم و وقتی زنگ زدن گفتن برم بیمارستان میخوان به خاطر زردی بستریت کنن انگار دنیا رو سرم خراب شده بود خیلی برام سخت بود آخه چطور میتونستم تو رو عزیز دلمو تو اون حال ببینم اینقدر گریه کرده بودم که دیگه توان گریه هم نداشتم نمیتونستم تو اون حال ببینمت وقتی بهم گفتن که چشاتو ببندم و بزارمت تو دستگاه داشتم سکته میکردم نمیتونستم   کنم اونقدر حالم بد شده بود که نزاشتن بمونم که مادرجون (مامان بابایی)که اونم خیلی ناراحت بود و از کرمانشاه اومده بود خرم آباد بهت سربزنه گفت من میمونم پیشش و من رو بردن خونه ولی مگه میتونستم تحمل کنم همش صدای گریت تو گوشم بود خدا میدونه که تو این دوسه روز حالم چقدر بد بود و چقدر گریه کردم و وقتی تو اون دستگاه میدیمت چه حالی میشدم وقتی بی حال میشدی و از تو دستگاه درت می اوردم تا بهت شیر بدم و تو اون ی حالی میدیدمت آتیش میگرفتم بابات سعی میکرد ناراحتیشو پنهون کنه و  منو دلداری بده ولی وقتی بغض میکرد و به زور جلوی گریشو میگرفت داغون میشدم و تو این چند روز اونم از بیمارستان تکون نخورد و یه لحظه هم نتونست استراحت کنه و با این حالش مجبور بودروحیه خودشو پیش من حفظ کنه و من میدونستم اونم چقدر ناراحته و به خاطر من داره خودشو نگه میداره  تا بالاخره بعد از دو روز مرخص شدی ولی گفتن به خاطر گروه خونیت(+B ) باید تا چند نوبت دیگه آزمایش بدی که زردیت دوباره بالا نره و من که خوشحال بودم داری مرخص میشی دوباره ناراحتی و دلشورم شروع شد که نکنه دوباره بستری بشی و یه روز درمیان میبردیمت آزمایش میدادی و همش بالا پایین میشد و وقتی بالا میرفت استرس میگرفتیم تا پانزده روزگیت ما درگیر زردیت بودیم که بالاخره دکتر گفت خوب شدی و زردیت برطرف شده و ما رو خوشحال کرد و خیالمون راحت شد اینم عکس روزا و خاطرات بد

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

الهه
15 شهریور 92 0:02
سلام پانیذ جونم منم الهه همون عطر بر تو خانوم گل کلی تبریک میگم بهت برا نی نی دار شدنت گلم و اینکه منم همین حال رو داشتم وقتی آیهانمو بردن تو دستگاه اما ماله ما تو خونه بود خداروشکر دقیقا حال تو رو داشتم وقتی بی حال می افتاد تو دستگاه دلم آتیش میگرفت ایشالله الان حال هر دوتاشون بهتر شده دیگه نگران نباش و از طرف منو آیهان ببوسش


سلام الهه جون مرسی عزیزم منم بهت تبریک میگم آره واقعا سخت بود خدا رو شکر به خیر گذشت الان نینی های هردومون خوبن مرسی خاله جون میبوسمتون
مامان حسنا
20 شهریور 92 1:02
وای چ لحظه ی بدیه حسناهم بخاطر زردی بستری شد من که وقتی دیدمش اشکم دراومد... متنفرم از این دستگاه قربون این دختر خوشکلم برم من که چشای خوشکلشو بستن
مامان حسنا
20 شهریور 92 1:14
وای حسناهم بخاطر زردی بستری بود خیلی روزای بدی بود از این دستگاه متنفرم
مرجان مامان ادرین
21 شهریور 92 17:00
سلام عزیزم اول از همه زمینی شدن فرشته کوچولوتو بهت تبریک میگم امیدوارم دیگه هیچ وقت مریضی و ناراحتیه دخترتو نبینی دعا میکنم از این به بعد بیای و از خنده هاشو بزرگ شدنش بنویسی تا ما هم لذت ببریم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به وی وی می باشد