ده ماهگیت مبارک عزیزم
ده ماهگیه دخمل کوچولوی خودم مبارک
دختر گلم ده ماهه که اومدی پیشمون و هر روز داری بزرگ و بزرگتر میشی انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی و میترسیدیم بغلت کنیم عزیز مامان
دیگه به زور میتونم وبلاگتو آپ کنم چون ماشاالله اینقدر شیطون شدی که همش باید مواظبت باشم مخصوصا تا لب تاب رو میبینی سریع میای سمتش و خرابکاری هات شروع میشه
تو ماهی که گذشت دو هفته خونه نبودیم و رفتیم خرم آباد و کرمانشاه که خیلی بهت خوش گذشت و با بچه ها حسابی بازی میکردی به جز چند روز که مریض شدی و اسهال گرفتی و حسابی نارحتمون کردی و وزن کم کردی بقیش خوب بود و از وقتی مریض شدی و بعد از اون خیلی بهم وابسته شدی و همش چسبیدی بهم و کمتر بغل یکی دیگه میری تا قبل از اون اصلا اینطوری نبودی عزیزم( برای اولین بار هم آمپول زدی )
از کارای جدیدت بگم که دیگه دست از مبلها میگیری و راه میری و برای یه مدت کوچولو هم میتونی سرپا بایستی
اگه چیزی دستت باشه و بهت بگیم بدش بهمون میدی و میزاریش کف دستمون
شونه رو دستت میگیری و میاریش رو موهات و میخوای شونشون کنی این کارو اینقدر قشنگ انجام میدی که دوست دارم بخورمت
الو گفتنو یاد گرفتی و گوشیه تلفن و برمیداری و اله اله میگی و اگه گوشی پیشت نباشه دستت رو میبری سمت گوشت و شروع میکنی به اله اله کردن قربونت برم
برا چکاپ ماهانه هم که رفتیم وزنت 9کیلو و 800 گرم شده بود که انتظار بیشتر از این رو هم نداشتم چون این ماه که مریض شدی وزنت کم شده بود
حالا میریم سراغ عکسهات
این عکسهای باغه تو خرم آباد که چندبار رفتیم اونجا
اینجا مکانه جدیدته یاد گرفتی میری وسط مبلها و بازی میکنی
اینجا هم کرمانشاهه که رفته بودیم عروسیه پسر عموی بابات همش نگران بودم از سر و صدا بترسی و اذیت کنی (چون فقط وقتی خیلی کوچولو بودی یه بار رفته بودیم عروسی) ولی خیلی دوست داشتی و از اول تا آخر عروسی بهت خوش گذشت و دست میزدی و نانای کردنو اونجا یاد گرفتی و برا همه میخندیدی و همه دوستت داشتن و همش بغلت میکردن
عزیز دلم اینجا مریض بودی و خوابیده بودی انشالله دیگه هیچوقت مریض نشی