ویانا جونویانا جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

وی وی

واکسن دو ماهگی

عزیز دل مامان سلام شما 24 مهردو ماهه شدی و قرار بود واکسن دوماهگیتو بزنی ولی چون مصادف بود با عید قربان و تعطیل بود واکسنتو 27 مهر برات زدیم از چند روز قبل همش استرس داشتم که وقتی واکسنتو میزنی چقدر اذیت میشی برای همین مادرجون اومد پیشمون که کمکمون باشه شنبه صبح رفتیم بهداشت اول قد و وزنتو اندازه گرفتیم که خداروشکر خوب وزنت شده بود 100/6 و قدت هم 64 سانتیمتر شده بود قربونت یرم بعد قسمت سخت ماجرا شروع بود بابایی بغلت کرد که واکسنت بزنن و من که طاقت نداشتم رفتم بیرون وقتی واکسنت زدن یه کوچولو گریه کردی و بعد بردیمت خونه گرفتی خوابیدی و من منتظر بودم که تب و گریه هات شروع بشه ولی خدارو شکر نه تب کردی و نه گریه کردی فقط یه کم بیحال شده بودی&nbs...
29 مهر 1392

دو ماهگیت مبارککککککککککککک

سلام فرشته خوشگل مامانی امروز دو ماهه شدی عزیز دلم دوماهه که اومدی پیشمون و زندگیمونو شیرین تر از قبل کردی دیگه کاملا منو بابایی رو میشناشی و همش برامون میخندی وقتی باهات حرف میزنیم لباتو تکون میدیو از خودت صدا درمیاری و میخوای باهامون حرف بزنی و دل مارو میبری و دوست داریم درسته قورتت بدیم و بخوریمت عسل من اینم بگم کم کم دل دردت داره خوب میشه و شبا ساعتای بیشتری رو میخوابی دیگه کم کم داری برا خودت خانم میشی عزیز دلم اینم چندتا عکس از دو ماهگیه گل مامان اینم بگم وقتی بیداری اینقدر دست و پاتو تکون میدی که به زور میشه ازت عکس گرفت و اکثرعکسات بی کیفیت میشه برا همین بیشتر عکسات وقتیه که خوابی عزیزم بوسسسسسسسسسسسسسس      ...
24 مهر 1392

چهل روزگیت مبارک

فرشته کوچولوی من امروز چهل روز میشه که اومدی پیشمون مبارت باشه عزیز دلم دیگه یاد گرفتگی وقتی باهات حرف میزنیم همچین دست و پاتو تکون میدیو و برامون میخندی که دوست دارم بخورمت عزیز دلم 25 روزگیت بردیمت قد و وزنتو اندازه گرفتیم وزنت 4300 و قدت 57 سانتیمتر بود و 40روزگیتم بردیمت وزنت شده بود 5300 و قدت هم شده بود 61سانتیمتر که خانمه گفت ماشالا قدش از هم شن و سالاش بلندتره فدای قدوبالات بشم من مامانی  اینم چندتا عکس از عسل مامان   این جای چنگاییه که رو صورت خودت انداختی ناخناتم گرفتیم فایده نداشت فدات بشم با این خوابیدنت نیگا پاهاشو چطوری گذاشته قربونشششششششش ...
7 مهر 1392

روزانه های من و ویانا

عسل مامانی هرروز داری بزرگتر میشی و اداهای بیشتری از خودت نشون میدی و دل ما رو میبری ویانای مامان اینقدر منو مشغول خودت کردی که به کارای روزانه هم نمیرسم بابایی هم صبحها با خواب آلودگی از خواب بیدار میشه و میره سرکار آخه شما هرشب تا ساعت سه ونیم بیداری و منو بابایی نوبتی باید تابت بدیم و بچرخونیمت تا خوابت بگیره قربونت برم هرچی میخوای ورجه وورجه و شیطونی کن و برا مامان و بابا ناز کن که نازت خریدار داره مامانی اینم چند تا عکس از عسلمون عکس خنده های قشنگت گلم وقتی عصبانی میشی یهویی جیغ میکشی اینم چندتا عکس از خواب ناناز مامان   ساعت سه شب بغل بابا تازه خوابت گرفته و تا بابایی اینجوری ...
3 مهر 1392

یک ماهه شدن جوجوی مامان

دردونه من امروز یه ماهه شدی مبارکت باشه عزیزم یه ماهه که یه فرشته اومده تو خونمون . انگار همین دیروز بود که جواب آزمایشو گرفتیمو فهمیدم یه فرشته کوچولو تو راهه و داره میاد هرروز که مبینمت خدارو شکر میکنم که تو رو صحیح و سالم به ما داده عزیز دلم اینقدر مشغول تو شدم که حتی به کارام نمیرسم میدونی که خونمونو جابجا کردیم و اومدیم تو خونه جدیدمون و من خیلی کار دارم که انجام بدم ولی اصلا وقت نکردم که خونه رو مرتب کنم چون بودن با تو همه وقتمو پر میکنه قربونت برم عشق مامان . اینم عکسات تا یه ماهگیت ...
23 شهريور 1392

زردی گرفتن و بستری شدنت تو بیمارستان

عشق مامانی وقتی دنیا اومدی تو بیمارستان بهمون گفتن از روز سوم ممکنه زردی بگیری و بهتره همون روز یه آزمایش زردی ازت بگیریم تا خیالمون راحت بشه و روز سوم که بردنت ازت آزمایش گرفتن مقدار زردیت ده و نیم بود و دکتر گفته بود ببریدش خونه و یه قطره هم برات نوشته بود و گفته بود سه روز دیگه دوباره ببریمت آزمایش بدی که ببینیم زردیت برطرف شده یا نه که بابایی همش میگفت زودتر از سه روز ببریمش آزمایش بده و خوب شد که زودتر از سه روز بردیمت وگرنه خدا میدونه چقدر زردیت بالاتر میرفت و دو روز بعد که بردیمت زردیت شده بود 16 و گفته بودن باید بستری بشی و من با خیال راحت خونه نشسته بودم و وقتی زنگ زدن گفتن برم بیمارستان میخوان به خاطر زردی بستریت کنن انگار دنیا رو ...
14 شهريور 1392

به دنیا اومدن دختر گل مامان

جوجه کوچولوی مامانی سلام خیلی وقته نیومدم برات بنویسم خودت میدونی که برا زایمان رفته بودیم خرم آباد خونه مادرجون اونجا هم به اینترنت دسترسی نداشتم گل مامان قرار بود تاریخ 23 مرداد به دنیا بیای و ما اماده اومدنت بودیم که همون روز صبح زود از بیمارستان زنگ زدن و گفتن دکتر نمیتونه بیاد و عمل افتاده فردا و کلی حالمون گرفته شد و همه برنامه هامون به هم ریخت ولی بازم گفتیم خیرش تو این باشه و گفتیم ما که این همه صبر کردیم یه روز دیگه هم صبر میکنیم و خلاصه روز 24 مرداد ساعت 7  صبح رفتیم بیمارستان ولی دکتر تا ساعت 12 ظهر نیومد و کلی استرس و دلشوره بهمون وارد کرد هم برای خودم که داخل اتاق منتظر دکتر بودم و هم برا بقیه که از 7 ...
14 شهريور 1392

بدون عنوان

  سلام به دخمل جونم عشق مامان عزیزم داریم روزای آخری رو که تو دلمی با هم میگذرونیم و به زودی روی ماهتو میبینم تا 10 روز دیگه یعنی 23 مرداد میای پیشمون میدونی که من الان خرم آبادم پیش مادرجون اینا و بابایی رفته اهواز برا جابجایی خونه و داره کاراشو انجام میده و گفت که یه اتاق خوشگل برات آماده میکنه و رنگ اتاقت تموم شده دلمون برا بابایی تنگ شده امیدوارم زودتر کارای خونه تموم بشه و بابایی بیاد پیشمون بابایی خیلی دوست داره و هروقت بهم زنگ میزنه میگه گوشیو بده با دخملی حرف بزنم و منم گوشیو میزارم رو شکمم تا باهات حرف بزنه عزیز دلم از یه طرف خوشحالم که داری میای پیشمون از یه طرف هم نگرانم امیدوارم صحیح و سالم بیای پیشمون و پدر و ما...
13 مرداد 1392

سفری برای تولدت دخمل گلم

سلام به دخمل گلم جوجو کوچولوی من از امروز میریم خرم آباد و دیگه تا موقع دنیا اومدنت اونجا میمونیم  عزیز دل مامانی شاید تا بعد دنیا اومدنت دیگه نتونم برات بنویسم چون خونه مادرجون اینا اینترنت ندارن ولی اگه تونستم در اولین فرصت میام و برات مینویسم ایشالا به زودی صحیح و سالم بیای پیشمون و بغلت کنیم  الان شما 35 هفته و 4 روزته و چند هفته دیگه میتونیم  روی ماهتوببینیم وقتی رفتیم اونجا در اولین فرصت باید برم پیش دکتر تا تاریخ به دنیا اومدنتو مشخص کنه ببینم دخمل گل ما کی میاد پیشمون د دوست دارم گلم ...
3 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به وی وی می باشد